چو صبح از کوه بنمود افسر زر


ز کوه آمد برون خورشید خاور

پس افسر بر سمند عزم بنشست


به ناز آورد باز رفته از دست

ز شهرستان به سوی دژ روان شد


ز شهر تن به شهرستان جان شد

چو در دژ شد به نزد آن شکر لب


مهی را یافت همچون ماه یک شب

چو دری در صدف تنها نشسته


ز هر یک غمزه عقدی در گسسته

چو جسم ناتوانش چم بیمار


چو شیشه چشم هایش رفته در غار

چو عکس طلعت خورشید را دید


سرشک لاله گون از دیده بارید

سرشک افشان گرفت اندر کنارش


که بنشاند به اشک از دل غبارش

چو مادر حال دختر را تبه دید


چو چشم خود جهان یکسر سیه دید

به پوزش گفت: «ای ترک خطایی


خطا کردم، خطا کردم خطایی»

به زاری گفت: « ای سرو گل اندام


فدای چشم مخمور تو بادام

بسی بر شکر و گل بوسه ها داد


شکر پاسخ برو افسانه بگشاد

به تندی گفت: «ای بد مهر مادر،


مرا بهر چه افکندی در آذر؟

چو من نه رستم و سامم به هر حال


چرام افکنده ای در کوه چون زال؟

بگو تا زین جگر گوشه چه دیدی


که او را بیگناه از خود بریدی؟

مرا رسوای خاص و عام کردی


میان انجمن بد نام کردی»

بگفت این قصه و بسیار بگریست


وز آن زاریش مادر زار بگریست

برون آوردش از غمخانه تنگ


چو لعل از سنگ و همچون شکر از تنگ

همان دم چتر شاهی باز کردند


عماری را به دیبا ساز کردند

گل آمد در عماری سوی بستان


مه هودج نشین اندر شبسنان

پری رخسار خوبان دلاویز


بهار افروز و گلبرگ شکر ریز

نسیم جانفزای و ارغنون ساز


سمن بوی و نگارین روی و شهناز

هزار و سیصد و هفتاد دختر


همه خورشید روی و فرخ اختر

که پیش آن صنم در کار بودند


بدان درگاه خدمتکار بودند

همی روی طرب را باز کردند


همان آیین پیشین ساز کردند

کبوتر گر بود صد سال در بند


رود روزی سوی برج خداوند